حسین فتحیزاده، نوجوان ۱۴ سالهی بنابی، در سال ۱۳۶۱ با قامتی استوار اما چهرهای کودکانه علیرغم صغر سنی بصورت داوطلبانه راهی جبهههای نبرد شد. او که رستهاش زرهی بود، به تانک تی-۵۵ روسی که از عراق غنیمت گرفته بود، خو گرفت به گزارش پایگاه خبری اخبار بناب به نقل از نسام؛ حسین فتحیزاده، نوجوان ۱۴ […]
حسین فتحیزاده، نوجوان ۱۴ سالهی بنابی، در سال ۱۳۶۱ با قامتی استوار اما چهرهای کودکانه علیرغم صغر سنی بصورت داوطلبانه راهی جبهههای نبرد شد. او که رستهاش زرهی بود، به تانک تی-۵۵ روسی که از عراق غنیمت گرفته بود، خو گرفت
به گزارش پایگاه خبری اخبار بناب به نقل از نسام؛ حسین فتحیزاده، نوجوان ۱۴ سالهی بنابی، در سال ۱۳۶۱ با قامتی استوار اما چهرهای کودکانه علیرغم صغر سنی بصورت داوطلبانه راهی جبهههای نبرد شد. او که رستهاش زرهی بود، به تانک تی-۵۵ روسی که از عراق غنیمت گرفته بود، خو گرفت؛ همان غول آهنی که در محورهای سوزانِ شلمچه، جزایر مجنون و دره شیلر، همرزمش شد. در آن سالها، خاکریزها نه خط جدایی، که مرز بین عشق و کین بودند.

بهار ۶۳: آتش در آسمان
عملیات بدر؛ عملیاتی که آسمان از فولاد غرید. جنگندههای میگ بعثی همچون کرکسهای آهنین، بر فراز جزیره مجنون حلقه زده بودند. حسین که به دستور فرمانده موقتاً از زرهی به ضد هوایی منتقل شده بود، حالا پایگاهش چهارلول ضدهوایی بود. پوست دستهایش به فلز سرد سلاح چسبیده بود، اما قلبش از هیبت مأموریت جدید میتپید: «آسمان را پاکسازی کن!».
ساعت ۲ ظهر بود، نخستین موج حمله آغاز شد. شعلههای انفجار، خط مقدم را میکوبید. حسین با چشمانی که از دود میسوخت، دوربین هدفیاب را چسبیده بود: خدایا… این یکی رو بزنم به نام اقا مهدی… چهار لولهی ضد هوایی همزمان غرش کردند. گلولهها چون ستارههای انتقام به سوی جنگنده میگ عراقی شلیک شدند. انفجاری آتشین، آسمان را شکافت و بالهای فلزی جنگنده، همچون پرندهای سوخته، به مرداب جزیره مجنون افتاد. فریاد «حسین! حسین!» همرزمان، با صدای سقوط جنگنده درهم آمیخت.
حسین همان شب، در سنگری نمور، زیر نور چراغنفتی یادداشتی به خانواده نوشت: امشب آسمان فکه را شستیم… اگر برنگشتم، این پیروزی را عیدیتان بپندارید.
زمستان سال ۶۵
انتقال به جبهههای جنوب، مثل عبور از جهنمِ خاکی بود. تانکش در محور پاسگاه زید، زیر آتش خمپارهها میلرزید. شبها، در سنگرهای نمور، وصیتنامههای همرزمانِ شهید را خطخطی میکرد: اگر ماندید، به مادرانمان بگویید ما از خندهٔ آزادی نگذشتیم…
شبی که نوروز گریه کرد…
چهار روز مانده به عید ۶۵، تانکش را در خط شلمچه پیدا کرد. تنها زرهپوشِ خط مقدم بود. فرمان آمد: تانک را پر از فشنگ کنید… امشب عملیات است». نیمهشب، آتشِ توپخانه، آسمان را شکافت. تانکِ حسین، همچون اژدهایی آتشین، راه را برای پیادهنظام باز میکرد. تا سپیده، گلولهها تمام شد. پیاده شدند تا دوباره مسلح شوند، ناگهان، خمپارهای ۶۰ میلیمتری زوزه کشید. و وسط حسین و همرزمش افتاد و انفجار… اصغر توتونچی، همرزمِ قدیمی، در خون خود غلتید…. شکمِ حسین پاره شده بود، رودهها روی خاکِ نمناکِ فکه آویزان… مگسها دور زخمهایش حلقه زده بودند. دستانش به سمت آسمان دراز شد: خدایا! اینجا آخرِ راه نباشد… من کار ناتمام زیاد دارم، پسرم مجتبی تازه به دنیا آمده است، یتیم نشود!!!
پس از طی ۱۰ ساعت از انفجار و از دست دادن خون بسیار دو سایه در دود و خون دویدند. یکی دستهایش را گرفت، دیگری پاهای آبکششدهاش را. دو کیلومتر را زیر رگبار، با فریاد یا علی کشیدند. هر گلوله که میخکوبشان میکرد، حسین را روی خاک میانداختند و خود را سپر میکردند. در سنگری تک نفره، بیسیم زدند: «اورژانس! اورژانس!
حسین ساعتها بعد، روی برانکاردی در هلیکوپتر به خود آمد. بدنش مملو از سوند و لولههای انتقال خون بود، از فرط درد مجددا از هوش رفت…
در بیمارستان شهید فقیهی شیراز مجددا به هوش آمد، زنی چادری که معروف بودند به خواهران زینبی با دستمالی نمناک، پیشانیاش را پاک میکرد. نجوا کرد: به هوش آمد… به هوش آمد!». حسین پرسید: «اینجا… بهشت است؟». پاسخ شنید: «شیراز است؛ بیمارستان شهید فقیهی…
دو ماه بعد، پس از جراحی و خروج ترکش از بدن، دوباره بر زره تانک تکیه زد. زخمهایش هنوز میسوختند، اما میدانست خط مقدم جای نقاهت نیست. ۶۲ ماه دیگر در جبهه ماند؛ با دو جراحت سنگین و دهها زخم سطحی که هرکدام داستان شرفی نوشتهشده بر پوستش بودند.
حال که بادهای فکه باز هم میوزند، صدای غرش تانکهای تی-۵۵ را میشنود… همانهایی که با خون اصغرها و شهید باکریها، وطن را جادادهاند.